
از پلهها که بالا میرفتم، امام من و بچه را دیدند. لبخند زدند.
دختردار شدم. گفتم بچه را ببرم امام ببینند. از پلهها که بالا میرفتم، امام من و بچه را دیدند. لبخند زدند.
پرسیدند: بچهی خودت است؟
گفتم: بله!
دستهایشان را آوردند جلو که بچه را بگیرند و پرسیدند: دختر است یا پسر؟
گفتم: دختر.
بچه را خیلی مهربان بغل گرفتند. صورتشان را روی صورت بچه گذاشتند و پیشانی بچه را بوسیدند. بعد گفتند: دختر خیلی خوب است.
در گوش بچه دعا خواندند و بعد پرسیدند: اسمش چیست؟
گفتم اسم نگذاشتهایم که شما بگذارید.
گفتند: فاطمه خیلی خوب است و این جمله را سه بار تکرار کردند.
دختردار شدم. گفتم بچه را ببرم امام ببینند. از پلهها که بالا میرفتم، امام من و بچه را دیدند. لبخند زدند.
پرسیدند: بچهی خودت است؟
گفتم: بله!
دستهایشان را آوردند جلو که بچه را بگیرند و پرسیدند: دختر است یا پسر؟
گفتم: دختر.
بچه را خیلی مهربان بغل گرفتند. صورتشان را روی صورت بچه گذاشتند و پیشانی بچه را بوسیدند. بعد گفتند: دختر خیلی خوب است.
در گوش بچه دعا خواندند و بعد پرسیدند: اسمش چیست؟
گفتم اسم نگذاشتهایم که شما بگذارید.
گفتند: فاطمه خیلی خوب است و این جمله را سه بار تکرار کردند.